شب عید بود و هوا سرد و برفی – داستان عاشقانه درباره مادر
داستان و نوشته های عاشقانه برای مادر
شب عید بود و هوا، سرد و برفی،
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ،
نداشتههاش رو از خداطلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه ، چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
– آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.
پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
– شما خدا هستید؟
– نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
– آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
- ۹۶/۰۱/۰۳